تردیدها و دوراهی های زندگی من



یه بار توی وبلاگ محمدرضا شعبانعلی خوندم که گفته بود در مدت زمانی که یک درونگرا به این فکر میکنه که آیا به کسی درخواست دوستی بده یا نه یا چطور اینکار رو انجام بده یه برونگرا یک یا چند رابطه رو تموم کرده ! حالا جمله دقیقش رو نتونستم پیدا کنم ولی مضمون حرفش همین بود و از این دست و اون دست کردن درونگراها برای انجام کارها میگفت و اینکه شاید بهتره گاهی موشکی عمل شه در کارها و زیاد وسواس به خرج ندیم  درمورد عاقبت کار و سخت نگیریم. گاهی به بهانه های مختلف یاد این حرفش میفتم. مثل اتفاقی که امروز افتاد:
امروز نوبت من برای آشپزی بود و قرار بود عدس پلو درست کنم و یه مشارکت کننده گرسنه هم به ما اضافه شده بود و ایشون تاکید فرموده بودند که لطفا کته باشه که زودتر شکم همایونیشون سیر بشه :) من هم همینطور آبکش به دست وایساده بودم وسط آشپزخونه و مراحل کته رو مرور کرده و تصمیمم بین اینکه کته درست کنم یا دمی در نوسان بود و تا تاثیر احتمالی برنج کته بر مولکولهای عدس و ریسک افزایش نفخ غذا هم پیش رفته بودم که یکی از بچه های همیشه موبایل به دست آومد تو و این دودلی من رو دید و اونجا بود که این دیالوگ بین ما برقرار شد:

+ لنی داداش داری چکار میکنی؟ چرا اینجوری؟


- آقا من ده دقیقه است موندم کته درست کنم یا دمی! هنگ کردم.

+ بیا داداش من الان واست حل میکنمبیا این گوشی رو بگیر

والا من دقیق نفهمیدم چی شد فقط دیدم همه چی رو ریخت تو برنجا و سر برنج رو گذاشت، گوشی رو از من گرفت، یه دونه زد روی شونه ام و گفت" داداش امروز قراره کته دست کنی" بعد دوباره در پوزیشن تکست دادن قرار گرفت و راهشو کشید و رفت.
راستش خیلی دوست داشتم در بخش نتیجه گیری بگم که برنج عالی دراومد و بهتره خیلی اوقات موشکی عمل کنیم و خیلی وسواس به خرج ندیم ولی واقعیت اینه که این گزاره اصلا درمورد عدس پلو صادق نیست چون وقتی در قابلمه رو باز کردیم نتونستیم هیچ عدسی پیدا کنیم و پلو چنان به هم پیچیده بود و مثل لاستیک شده بود که اول فکر کردیم که توپ چهل تیکه هست و حتی پیشنهاد شد یه لایی بندازیم واسش و ببریم باهاش فوتبال بازی کنیم!


باور کنید هیچ مصیبتی بالاتر از این نیست که یه دوست هنرمند حساس و عاطفی داشته باشید و این دوست حساستون بعد از چند ماه رابطه کات کنه و هم اتاقیش رفته باشه و واسه فرار از تنهایی بیاد بهتون پناه بیاره !
روز اول اومد با لب و لوچه آویزون که دل هیتلر رو هم به درد میاورد گفت " بچه ها اون اتاق همه اش واسه من خاطره هست( خاطرات تکست دادن منظورشه!!) میشه بیام پیشتون باشم این چند روز تا حسین بیاد؟ " ما هم دیدیم این بنده خدا اوضاعش خیلی خرابه و خیلی مهربانانه گفتیم آره عزیزم بیا اصلا اینجا اتاق خودته ! و داستان آغاز شد:

اتاق های ما در واقع یکنفره هست و دونفر هم به زور توش جا میشن و ما یه تخت داریم و یکی دیگه مجبوره رو زمین بخوابه گفتیم عزیز دل ما اگه اجازه بدی یکیمون بره اتاق خودت بخوابه و یکی دیگه هم پیشت بمونه که احساس دلتنگی نکنی! گفت " نه یک نفر واسه دلتنگی های من کمه! باید جفتتون پیش من باشید " . خب اوضاع اینجوری بود که اون سرش از در تقریبا بیرون بود و من هم یا باید میچرخیدم وا صورت اونو میدیدم یا درحالی که دماغمو به پایه صندلی چسبوندم بخوابم که بعد از این دیالوگ پایه صنلی شد معشوق من :
+ لنی جان میشه صورتتو اونور کنی؟
- چرا؟
+ چشات منو یاد چشاش میندازه.

ـ شت!

مصیبت دیگه هم این بود که این عزیز با یه تایع نامشصی خروپف میکرد و هم اتاقیم هم همینطور از خروپف کنندگان هست و من گاهی از خواب پا میشدم و حس میکردم وسط کنسرت دوران طفولیت بتوون یا یانی هستم!

یه بار دیگه هم نصفه شب بود دیدم یکی محکم منو بغل کرده و همونجا درحالی که تلاش میکردم ازش جدا بشم مثل اون عزیز کهنسالی که فریاد زد " خدایا من میخوام تو رو ببینم " از خدا خواستم که منو ببره پیش خودش که راحت شم و از این وضعیت راحتم کنه!

خب ما گفتیم حضورش هر ضرری داشته باشه این منفعت رو داره که میتونه واسمون غذا درست کنه چون بزرگترین معضل ما اینروزها درست کردن ناهاره چون بعضی روزها نه من هستم که غذا درست کنه نه هم اتاقیم. و خب اینجا قبل از شرح ماجرا توصیه اکید دارم: " هرگز نزارید دوستتون که شکست عشقی خورده غذا درست کنه "

روز اول:

+ بچه ها اصلا نگران نباشید ! چنان کته استامبولی ای امروز درست کنم که واستون خاطره بشه! 

و خب واقعا خاطره شد چون گوجه ها و همینطور برنج تقریبا نپخته بودن و ما تا شب دلدرد داشتیم و بین دستشویی و اتاق در تردد بودیم و وقتی دستورش رو ازش پرسیدیم گفت " آقا استامبولیه دیگه! همه چی رو میریزی تو همه چی و خودش درست میشه! "

یه روز هم خوراک لوبیا درست کردبه خدا قرار بود ماکارونی درست کنهولی خب ظاهرا شکست عشقی ارتباط مستقیم با گشاد شدن شریان های تنبلی داره ( کلا لوبیا درست کردن توی خوابگاه کار خطرناک و ریسکی ای هست و سپردن پخت لوبیا به یه آدم عاشق مثل سپردن کلید بمب اتم به یه بچه میمونه !)

شب شد.که کاش نمیشد . ساعت سه بود بیدار شدم دیدم هوا سنگین شده نمیتونم نفس بکشم همونجا بود درهای جدیدی از عمق حادثه چرنوبیل و رنج قربانیان اون حادثه به روی من باز شد. رفتم پنکه رو روشن کردم که یکم هوا جابجا شه. صبح بهش گفتیم لوبیا رو چقدر گذاشتی تو آب باشه ؟ گفت " دو ساعت دیگه! بسه دیگه! " 

ولی خب روز آخری یه ماکارونی مشتی درست کرد :)

با اینحال باز هم تاکید میکنم که هرگز پخت غذا رو نسپرید به دوستتون که شکست عشقی خورده!

یه شب گفتیم آقا بیا بریم بیرون یه کافه ای چیزی یه دوری بزنیم حال و هوات عوض شه. بعد شروع کردیم :

+پارک ؟

- با هر نیمکتش خاطره دارم.

+ کافه فلان؟

- نه اصلا اونجارو دوبار باهاش رفتم و شروع کرد به تعریف کردن خاطراتش.

+ کافه بهمان؟

- نه اونجا که اصلا ! اولین قرارم رو اونجا رفتم! وای .

و همینطور اسم کافه ها و مکان هارو آوردیم و اون خاطره تعریف کرد و آخرش گفتیم:

- آقا اصلا جایی هست که باهاش نرفته باشی؟

سرشو بلند کرد  و با اون بغض خاصش که مخلوطی از جدی و شوخیه گفت:

+ نه من تو هر گوشه این شهر لعنتی باهاش خاطره دارم! 

ولی خب باید این اعتراف رو بکنم که این سه روز کلی خندیدیم از دست کارها و حرفاش و دورهمی هایی که داشتیم آخر شب ها و واقعا سه روز خاطره انگیزی بود حیف که بعضیاش غیرقابل پخشه  :)

میدونم با خودتون میگید مگه همچین موردی هم هست بین پسرها؟ و باید بگم آره هست و کلا مرزهای احساس رو جابجا کردن این رفیقمون که البته همین ویژگیش هم بود که کار دستش داد .

یه روزی این آهنگ یکی از محبوب ترین های من بود ولی این چند روز اینقدر اینو پلی کرد که دیگه تا یه مدت نمیتونم تحملش کنم :)

آهنگ زیباییه، از دستش ندید :

eleni karaindrou --- the weeping meadow


یک 

توی اتاق نشستم که ناگهان حس میکنم هوا سنگین و گرم شده.انگار دوباره کولر خراب شده سرمو از  اتاق میارم بیرون که میبینم یکی از بچه ها با هیبتی مشابه غول برره دستاشو مثل رز توی فیلم تایتانیک باز کرده و همه ی باد کولر رو مستقیم داره میبلعه. آروم میرم جلو و میبینم بعله خود خود رز هستن ایشون :) دستارو باز کرده، چشارو بسته و داره حسابی حال میکنه. سرمو میارم نزدیک و بهش میگم : " رز عزیزم! همه ی بچه های لاین از عطر تنت بهره مند شدن! نظرت چیه بکشی کنار تا کشتیمون غرق نشده ؟ " چشاشو باز میکنه و میگه " آخ لنی! هوا گرمه حاجی ! نمیدونی چه حالی میده! بیا امتحان کن! "
و در ادامه باد کولر توسط دو نفر بلعیده شد :)

دو
توی آشپزخونه دارم غذا درست میکنم و کنارم هم یه گروه دیگه مشغولن. چیزی نمیگم. فقط دیالوگشون:

+ سالار برو دمی رو بیار! 
[سالار عزیز با نیم تنه بالایی عریان مشغول در آوردن شلوارک مبارک شده تا شلوارک را به عنوان دمی تقدیم سرآشپز کند ]

+ پشمام حاجی داری چه کار میکنی؟؟ میگم برو دمی رو بیار.

- حاجی هوا گرمه به خدا.گفتم با یه تیر سه نشون بزنم . هم راه نرم، هم خنک بشم و هم دمی رو بیارم 
سرآشپز خطاب به همه ی حاضرین با قیافه ی قاضی ای که کاملا از دفاع متهم راضی شده باشد :

+ حرفش منطقیه.نمیتونم اعتراض کنمبکن حاجی.

و در نهایت دوستان از شلوارک سالار به عنوان دمی استفاده کردند.

سه
توی شرکت نشستم دارم کار میکنم که ناگهان کولر قطع شده و پس از چند دقیقه صدای دوتا جنگنده از بالای سرمون میاد( دوتا جنگنده تمرینین که بعضی روزها صبح ها با هم پرواز میکنن )
همکارم برگشته میگه " نامردا حداقل میزاشتین زیر کولر مارو میزدین نه اینکه از جهنم مارو مستقیم بفرستین جهنم ! "

چهار
ساعت حدود ۲ بعدازظهره و گرما وحشتناکه. توی راه چندتا کارگر شهرداری رو میبینم که خسته و هلاک از گرما نشستن وسط آفتاب و بطری آب رو دست به دست میکنن خم میشم و میله گرد رو دست میزنم نمیتونم میله گرد رو تو دستام نگه دارم اینقدر که گرم و داغهدوباره به کارگرها نگاه میکنم به روز خودم توی شرکت فکر کردم و روم نشد بهشون خسته نباشید بگم. رفتم یه دلستر خریدم و دادم به یکیشون و راهمو کشیدم و رفتم.

پنج

در نهایت این پست رو با خاطره ی پیانیستی عریان که با زیرشلواری صورتی نشسته بر صندلی و مشغول نواختن پیانو است به پایان میبرم که پس از پایان دادن به قطعه ی زیر با نگاهی درمانده دو دست را با التماس به آسمان برده و فرمودند  " یا رب روا مدار که هوا گرمتر شود "

Brian Crain --Summer


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

چاپ کارت پرسنل و شناسایی قاب احساس خدمات ساختمانی آبگینه فروشگاه اینترنتی شیک شاپ وبلاگ شخصی حسام چرختاب hesam charkhtab بانک اطلاعاتی آموزشگاه ها ن وَالْقَلَمِ وَمَا یَسْطُرُونَ فروشگاه مهندس نیک اقتصاد کشاورزی خدمات فنی اعتماد Etemad Technical Service